نشسته ام بر بام شب از ذهنم فقط تو میگذری نشسته ام و ستاره ها را رصد می کنم کاش امتداد نگاهم به ستاره ای برسد که تو به آن چشم دوخته ای تصميم گرفتم هر شب عشق را از چشمهايت شروع كنم و خیالت فرو میریزند دیوارهاے شرم و شڪوفه هاے سُرخ پیــچَک وار ریشه میدوانند بر گونہهاے رنگ پریدهام تا نبض ِ تپندهء احــــساسم ســــــازے شود براے یک عاشقانہء دونفره براے خودت و خـودم زادگاهِ من عشق زرینِ توست و من با ورق ورق خاطره ات زندگی کرده اجازه بده اینبار از خیالت شالی ببافم که مرا از گزندِ نبودت محفوظ بدارد برقص کمی به سازم بگذار دورت بگردم آخر من قول دوره دنیا را داده ام به این دل تُ هدیه ای بودی که خدا به من داد بدون آنکه آرزویت کنم تو شبیهِ آرامشی شبیهِ آخرین بازموندِه ازدوستداشتنیهایِدنیا توتِکهایاَزوُجودِمنی دِلچَسبترین و غم انگیزترین اِتفاقِزندگیم همه شهرهای دنیا در نقشهی جغرافیا به نظرم نقطههای خیالیاند مگر یک شهر شهری که در آن عاشقت شدم شهری که بعد از تو وطنم شد وسط دایرهی عشق تو سرگردان شد آنقدر در پی تو دور خودم چرخیدم ????????تا توهم زدم و ورد دلم هذیان شد????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|